با کلی استراحت! ولی باز اومدم
وای خدای من.........
چقد دلم برا نوشتن ُبرا این وبلاگم تنگ شده بود....
آخ چندوقت بود نت نیومده بودم
چ اتفاقایی افتاد تو این مدت ک ننوشتمشون.چ قد درد کشیدم تو این مدت.بیخیال از چیزایه خوب بزار بگم
من عاشق قزوین شدم.انقد دلم واسه دانشگامون تنگ شده.وای دلم سمانه فاطمه و زهرارو میخواد اینا دوستایه خیلی صمیمیمن.دلم آیدا .دلم واسه مسغره کردن پسرا ترک لهجه دار کلاسامون تنگ شده![]()
دلم واسه آینه بغلمون تنگ شده![]()
![]()
وای خدا ی سال مونده فقط هم دوس دارم تموم شه هم ناراحتم ک تموم میشه دانشگامون
راستی امروز روز دختره.همه دوستامم کلی اس دادن خفم کردن.ما بلدیم خودمونو تحویل بگیریم دیگه.کسی که مارو دوس نداره
دیگه چ خبرا هستش بگم؟؟؟
آها ما هنوز تو صلحیم وحشتناکتر از قبلم همو میخوایم همدیگه رو دوس داریم![]()
ای کاش امسال کارشناسی قبول شم.میخوام بخونم وحشتناک درس.دعا کنید![]()
من رفتم فعلا بای بای
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم مهر ۱۳۹۰ ساعت 15:53 توسط شيما
|